حتی یک
نفرلی آن ریوزهرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرجیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانهای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او همه بچههای کلاس را دعوت کردهاست.مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آیینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پلههایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنهشان ملافههای سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن ۹ شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تکتک آنها اسم بچههای کلاس نوشته شده بود. با خود گـفتم خــدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: مادرت کجاست؟ به کف اتاق نگاه کرد و گفت: بیمار است.- پدرت کجاست؟- رفته.جز صــــدای سرفههای خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گ رازهاي كودك من - فتانه پيري خواه...
ادامه مطلبما را در سایت رازهاي كودك من - فتانه پيري خواه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : art-f بازدید : 155 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 8:51